جشن تولد تو ای نازینین مبـــــــــارکـــ......قرارگاه کوچولو....


جشن تولد تو ای نازینین مبـــــــــارکـــ

تولد کی؟؟؟؟؟؟؟نمیدونید....

http://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپقرارگاه دیگه یکساله شد....http://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپ

http://cdn.akairan.com/akairan/aka/images/a-ar/a3/cake1.jpg


موزیک وبم تا آخر همین هفته همین میمونه....

---------------------------------------------------------------------------

و خدارا شاکریم که یکسال توفیق پاسداری از خون شهدا ، خادمی شهداو ترویج فرهنگ زیبای حجاب را به ما عطا کرد ....

از خداوند توفیق ادامه این راه را خواستاریم ....

--------------------------------------------------

**تشکر ویژه از تمامی عزیزانی که در این مدت یکسال مارا همراهی کردندو تشکر ویژه تر از خادم قرارگاه بی پلاکـــــ

***********************************

راستی یادم رفت بفرمایید کیک....(اون بالاس)

مدافع حرم....


این بدن نوکرتوست یاحسین

مدافع خواهر توست یاحسین

تشییع با شکوه مدافع حرم حضرت زینب (س)
شهید محمود رضا بیضایی
در شهرستان اسلامشهر


پیکر مطهر شهید به وصیت خود شهید  درزادگاه مادریش در شهر تبریز به خاک
سپرده شد...
















***رفقا عکسای خیلی قشنگتری هم هست که خراب شده مثل عکسای دختر کوچولوی شهید دعا کنید درست بشه....
***رفقای تبریزی داره برا شهرشون مهمون میاد...
***چندتا از عکسای شهید رو براتون تو ادامه مطلب گذاشتم...

ادامه نوشته

هنوزهم حضرت زهرا سیلی می خورد...

روز شهادت حضرت زهرا(س)یکی خدمت آیت الله بهجت عرض کرد: آقا تسلیت میگم ، به حضرت زهرا سلام الله علیها سیلی زدند..

آیت الله بهجت فرمودند: الان هم به حضرت زهرا سلام الله علیها سیلی می زنند عرض کردند: الان چطور به حضرت سیلی می زنند؟ 


آیت الله بهجت فرمودند: هر دختر شیعه با بی حجابیش یک سیلی به صورت حضرت زهرا سلام الله می زند!! 


دل نوشت :

سکـو تــــــ......

میشه یه تیکه از بهشت رو ببینم

یعنی میشه یه بار دیگه رو رملستان فکه با پای برهنه راه برم،هزار هزار عاشق و معشوق به سخره بگیرم، آخ

که چقدر اونجا آدم تشنه ش میشه،اما مگه دلت میاد آب بخوری...

هنوز به هویزه نرسیده اشکام سرازیر بشه...میشه خداجون؟؟؟

تو شلمچه جا پای مادرتون پا بذارم،به مرز عراق نظاره کنم و اون بغض تلخ و سنگینه دوباره راه گلومو ببنده نذاره

حتی یه کلمه بگم...فقط و

فقط سکوت کنم...

تو شرهانی دو رکعت نماز عشق بخونم...قمقمه شکسته شهید گمنام رو ببینم...صدای عطش رو از سکوتش

بشنوم

تو طلائیه و اروند همه رو مسخره کنم و بگم ببینید من بال ندارم اما دارم پرواز میکنم،رو زمین نیستم،جسمم بی روحه...

از آرامش حسینیه حاج همت که دیگه نمیگم، دارم دیوانه میشم

شهدا خودتون میدونید چیکار کردین یا میخواستین منو دعوت نکنید یا دعوت کردین دیگه پادگان محمود وند

نشونم نمیدادین ،حالا امسال انصاف نیست دیگه با این دل ،بمونم تو خونه من آدم بده ام میدونم. اما ،شما رو

به اربابتون امام حسین(ع) قسم میدم امسال خیلی خیلی نیاز دارم که بیام،خودتون جورش کنید...دلم سرزمین نور میخواد.....

شهادت حسین فهمیده و روز نوجوان


فهمیده به ما فهماند درس پیروی و لبیک به فرامین ولایت را.و چه زیبا لبیک گفت به  ندای هل من ناصرا ینصرنی حسین زمان 


فهمیده به ما فهماند درس دفاع و پاسداری از ارزشهای اسلامی را.


او درس پروانه وار سوختن  تا به وصال معبود رسیدن را به ما آموخت .

رو حش شاد و راهش پر رهرو باد



عده ایی........



عده ای در خون و آتش، عـــــده ای در پول خلق

هر دو رقصیدند، ولی این کجـــــا و آن کجـــــا؟

عده ای سرب و گلوله، عده ای میلیــــــــــاردهـا
هردو تا خوردند، ولی این کجــــــا و آن کجــــــا؟

عده ای بر روی میــــــــــن و عده ای بر بال قــــو
هر دو خوابیــدند، ولی این کجــــــا و آن کجــــــا؟

این یکی از سوز ترکش، آن یکی هم در ســـونا
سوختند این هر دو اما،  این کجـا و آن کجــا؟

این یکی بر تخت ماســــاژ, آن یکی بر ویلچــری
هردو آرامنــــــــد،ولی این کجـــا و آن کجــا؟

این یکی در عمق دجــــله، آن یکی آنتالیــــــــــا
هردو در آب اند، ولی این کجـــــــا و آن کجــــــــا؟

عده ای کردند کـــار و عــــــده ای بستند بــــــار
هردو فعــــــــــــالند، ولی این کجـــا و آن کجــا؟

شهیدان مرتضوی و محمدی


بدی کردیم، خوبی یادمان رفت

               ز دلها لای روبی یادمان رفت

                          به ویلای شمالی خو گرفتیم

                                        شهیدان جنوبی یادمان رفت . . .

بسم رب الشهدا والصدیقین

دوم و ششم مهـــر ماه مصادف بود با سالروز شهــادت شهیدان رسول مرتضوی و ابوالفضل محمدی که به همین مناسبت یادواره ایی بر سر مزار آن عزیزان در آستان مقدس امام زاده عقیل اسلامشهر برگزار شد.

ادامه مطلب رو از دست ندید.....

ادامه نوشته



نگاهم رو به‌ روی تو بلاتکلیف می‌ ماند ...

گه از لبخند لبریزم، گه از گریه فراوانم ...



السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

 


یاامـــــــــــام رضــــــــا


یا امام رضا

از عرش آمدی و دلم آبرو گرفت

باید برای بردن نامت وضو گرفت

ولادت هشتمین اختر تابناک ولایت و امامت بر تمام شعیان جهان مبارکباد



آقا قرارشاه وگدا هست یادتان..........؟؟؟

آری همان شبی که زدم دل به نامتان........

مشهد.........

حرم.........

ورودی باب الجوادتان.........

آقادلم عجیب گرفته برایتان.........



از گدا هم کریم میسازی

از بس که اعجاز کیمیا داری

یکـــــــی از اهل کــــربـــلا میگفت

خوش بحالت امام رضا داری

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)


http://revayateqoqnoos.ir/mandegaran/images/mardan/aks/srdaran_aks/cheraghi.jpg
یک روز از رضا پرسیدم:«تا به حال چندبار مجروح شده ای؟»
گفت:«یازده بار!و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام،در مرتبۀ دوازدهم شهید می شوم.»
همان طور که گفته بود؛مدتی بعد در منطقه شرهانی به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.


همسر شهید رضا چراغی _ فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص)

عیادت از جانبازان بیمارستان ساسان


سلام

چند وقت پیش با یه عده از بچه های قرارگاه رفتیم به عیادت جانبازان بیمارستان ساسان

رفتیم تا ازشون درس بگیریم

درس مردونگی

درس گذشتن از خود برای موندن اسلام و...........





ما رفته بودیم به عیادتشون اما انگار اونا اومدن به عیادت دل ما.......




وقتی از شهدا برامون صحبت میکردن ناخودآگاه یاد این شعر افتادم

خوشا آنان که جانان میشناسند

طریق عشق و ایمان میشناسند

بسی گفتیم  وگفتند از شهیدان

شهیدان را شهیدان میشناسند

و واقعا هم اونا شهدای زنده هستن







واقعا هم یه روحیه جدید و جدی پیدا کردیم برای کار کردن وقتی که اونا برامون دعا کردن




همراه رهبر

n9747_siHfK5_535.jpg

 

چقدراشک چقدرغم برای حرم

میمیرم به قرآن به پای علم

میدونی ندارم کسی غیرتو

بیاوو کرم کن شه باکرم


بدون شرح


آیا می توان بی تفاوت بود؟

 

 

 


قسمتی از وصیت نامه شهيد كاظم نوراللهيان

 

بارالها! اگر زنده بودنم موجب مي‌شود كه با معرفت بيشتر و با اعمال خالص‌تر و زيادتر به‌سويت بيايم، حاضرم در اين دنيا بمانم...

خدايا! اگر ماندم در اين وادي ظلمت و رذالت، موجب تقربم به‌سوي تو مي‌شود، ‌موجب بالا رفتن معرفتم و شناختم مي‌شود، مرا زنده نگه بدار؛ ولي خدايا باز هم در همان حال از تو مي‌خواهم عاقبتم را ختم به شهادت كني.

ولي خدايا اگر زنده بودنم هيچ تأثيري در ازدياد معرفت و شناخت تو ندارد... اگر زنده بودنم هيچ تأثيري در نزديك شدن به‌سوي تو ندارد، خدايا مرا به دوستانم ملحق كن و شهادت در راهت را نصيبم بگردان.

بار پروردگارا! عزيزانم همه رفتند و مرا تنها گذاشتند. خدايا! كبوتران سبكبال يكي يكي پر كشيدند و در آسمان تو بال گشودند و به مقصدشان رسيدند و مرا همچنان در اين وادي تنهايم گذاشتند.

خدايا! تاب تحمل و صبر در از دست دادن اين عزيزان از من سلب شد. تو را به خون طاهر و مطهرشان قسمت مي‌دهم اگر لايق شدم مرا نيز بپذير.

 

شهيد كاظم نوراللهيان ـ مشهد

 

زمان شهادت


خدايا مي‌داني چه مي‌كشم، پنداري چون شمع ذوب مي‌شوم. ما از مردن نمي‌هراسيم، اما مي‌ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم، روشنايي مي‌رود و جاي خود را دوباره به شب مي‌سپارد. پس چه بايد كرد؟ از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند. هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد شويم.
عجب دردي! چه مي‌شد  امروز شهيد مي‌شديم و فردا زنده مي‌شديم تا دوباره شهيد شويم؟!
شهيد كاظم لطيفي‌زاده

چشم عالم

چشم عالم به گردش هرمهره تسبیح شماست آقاجان......




1366375769782267_large.jpg

كنار حرم رسول الله

كنار حرم رسول الله

راوی :همرزم شهید
خاطره ای از شهید محمود شهبازی

محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ مسجد الاحرام راه می رفت، كف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز كرد و چند آیه خواند، نگاهش را به كعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جایی گیرت آوردم» با مكث پرسید: «شما؟» دستانم را برداشتم و گفتم: «اینجوری كه تو زل زدی وسط چشمهای خدا نباید هم هیچ كس را بشناسی» لحظه شیرینی بود. حاج همت را كه در كنارم ایستاده بود...........

ادامه مطلب رو از دست ندید



ادامه نوشته

پیرمردگمنام

50 300x224 پیرمرد گمنام

 

هر چقدر تقلا می کردیم، اسمش را نمی گفت.

فقط وقتی با اصرارهای ما مواجه می شد می گفت:بسیجی ام…

پیرمردی گندمگون و چهار شانه بود.

یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش.

کنجکاو شدم. دنبالش کردم.رسیدم به یکی از محله های فقیر نشین…

همین که خواست در خانه را باز کند، من را دید.رنگش پرید.

لبخندی زد و با محبت مرا به داخل تعارف کرد.

پیرزنی نابینا به استقبال من امد.پیرمرد گفت:

«همسرم است،تنها فرزندمان که شهید شد،حتی خاکستری هم از جنازه اش نیامد.

مادرش آنقدر گریه کرد که نابینا شد.بعد هم به من گفت:

برو نگذار تا اسلحه ی پسرم زمین بماند.»

پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات مفقودالاثر شد.

وقتی برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم

اطلاعیه فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب کرد…



دیگر شده ام دچار وسواس بیا

بدجور به عصر جمعه حساس بیا

گفتی به عموی خود ارادت داری

این بار قسم به دست عباس بیا

به بهانه‌ی یک خبر مکذوب


 رفته بودیم جنازه شهدا را بکشیم عقب. از موانع که گذشتیم رسیدیم به اولین شهید.

حاج مهدی گفت : «این رو ول کنید، بریم جلوتر.»

 چند تا از شهدا را برگرداندیم عقب که دشمن متوجه شد و شروع کرد به تیراندازی.

 مجبور شدیم برگردیم عقب.

 بعدا فهمیدیم آن جنازه اول برادر حاج مهدی بوده.


سوال و جواب

یک روز از همّت پرسیدم «چگونه می‌شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین خراشی و جراحتی برداری، حال آنکه همیشه درخط مقدّم جبهه‌ای؟
وی در پاسخم گفت: «آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت‌ا... الحرام بودم، آن لحظه‌ای که از زیرناودان طلا می‌گذشتم از خدا تقاضا نمودم که:
1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانیم دارد.
2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخمیان بعثی در سایه لطف و عنایت خود نگه دارد.
3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال با شراب گوارای شهادت، به محفل اُنس روم.
همسرم! به تو اطمینان می‌دهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خداست خواهم رسید. بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیبی یا جراحتی متوجّهم گردد.
همسر شهید همّت

بسم الله

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم رب الحسین

بسم رب الشهدا

خدارا شاکریم که درسال گذشته توفیق خادمی شهدا را به ما داد

وخدارا شاکریم که به ما توفیق داد تاامسال هم با شهدا تجدید پیمانی دیگر داشته باشیم

واز خداوند می خواهیم که مارا امسال هم در این امر مهم یاری نماید

ودر پایان

یاعلی گفتیم عشق آغازشد.........................

 

 

گفت فحشا کجا آید پدید؟!

گفتمش در کوچه های بی شهید

دوکلام حرف حساب

بسم رب الزهرا...

این روزها بدحجابی خیلی رواج پیدا کرده.این خانوم های محترم نمی

دونن که این

آرامش رو مدیون شهدایی هستند که همیشه برای حجاب اهمیت

زیادی قائل

بودند.

ادامه نوشته

ميدان مين

تقديم به روح پاك سيد مرتضى آوينى


در خيالم از خودم گاهى فراتر ميروم‏

ميروم تا روبه‏رو، آن سوى باور ميروم‏

 

ميچكد يك قطره سبزى بر خيال تند خاك‏

در خيالى سرخ از خود تا كبوتر ميروم‏

 

ميروم آنجا كه مين روى زمين خوابيده است‏

گرچه خونين چهره‏ام، با زخم خنجر ميروم‏


يك سر پر شور اينك روى خاك افتاده است‏

خاك ميگريد برايم تا كه بيسر ميروم‏

 

با خودم گفتم كه تنهايى غروب عاشقيست‏

گفت: تا ميدان مين يك بار ديگر ميروم‏

چند خاطره از شهید زین الدین


با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی...
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست...     
شهید حاج مهدی زین الیدن

آن گریه شگفت
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود! 

شرمنده ام، چقدر زحمت می کشی!
در مهاباد که مستقر بودیم، از لحاظ ارتباطی خیلی مشکل داشتیم. با کوچکترین بارندگی، ارتباط مخابراتی ما قطع می شد. هر روز باید یکی دو نفر می رفتند، تمامی سیم ها را کنترل می کردند.
صبح آن روز نیز برادر بخشی نیا ، یکی از بچه های مخابرات،  برای کنترل کردن سیم ها رفته بود.
کارش تا ظهر طول کشید. وقتی خسته و کوفته بر می گشته مقر، آقا مهدی می بیندش. خستگی بخشی نیا توجه آقا مهدی را به خود جلب می کند، تعقیبش می کند تا ستاد فرماندهی. آن جا اسم، مشخصات، محل کار و مأموریت بخشی نیا را می پرسد. ۀن وقت می رود، پیشانیش را می بوسد.
" من شرمنده ام. جداً از شما خجالت می کشم که این همه زحمت می کشید." 
بخشی نیا که انتظار چنین برخورد غافلگیرانه ای را نداشت، سرش را پایین می اندازد؛ شرمنده و حیران می گوید: " ما که کاری... "
بغض امانش نمی دهد. های های می نشیند به گریه کردن.

جاذبه ی عجیب در ساختن افراد
در چند ساله ی جنگ که بنده با شهید زین الدین برخورد داشتمف هیچ گاه ندیدم نیرویی را طرد کند. جاذبه عجیبی داشت و در ساختن افراد، استعدادی خارق العاده.

اگر می دید کسی در مسئولیت خودش از لحاظ مدیریت ضعیف است، طردش نمی کرد؛ او را از آن مسئولیت بر می داشت، می آورد پیش خودش در فرماندهی. آن وقت هر جا می رفت ، او را هم با خودش می برد؛ و به این شکل روحیه ی مسئولیت پذیری و حسن انجام وظیفه را عملاً به او می آموخت و بعد دوباره از او در جایی دیگر استفاده می کرد. با همین روحیه ی کریمانه بود که به هر دلی راهی می گشود.

خیال نکن کسی شده ای
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود. بچه ها وقتی او را در کنار خود می دیدند، گاه با شور و هلهله می دویدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش می کردند و شعار « فرمانده ی آزاده...» را سر می دادند و به این ترتیب ، از جان گذشتگی خود را به فرمانده شان اعلام می کردند.
دوستی می گفت : « یک بار پس از چنین قضایایی که آقا مهدی به سختی توانس خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص کند، با چشمانی اشک آلود نشسته بود به تأدیب نفس. با تشر به خود می گفت: مهـــدی! خیال نکن کسی شده ای که این ها این قدر به تو اهمیت می دهند. تو هیـــچ نیستی، تو خــاک پــای بسیجیانی...
همین طور می گفت و آرام آرام می گریست!»

تازه زنش را آورده بود اهواز..
طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»  

پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند...
یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند:«بر می گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ن، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم:«با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند.عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخن رانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید...
کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

شرمنده ایم.....

باباي چشم انتظار:

پسرم قرار بود عصاي پيريم باشي بابا...

اينجوري؟!؟!؟!؟!

Click here to enlarge

مادر چشم انتظار:

عزيزتر از جونم الهي مادر قربونت بشه

وقت رفتن قد رعناي علي اكبرو داشتي مادر!!

چرا علي اصغري برگشتي فدات شم؟؟؟؟

به کجا چنین شتابان

أينَ تذهَبون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟


دوستی از فرنگ برگشته بود ایران. بعد از یکی دو روز رفت تو خیابونای شهر گشتی بزنه و تجدید خاطره کنه. اما یه چیز به شدت اون رو شگفت زده کرده بود:

گفت: یعنی این همه زن روسپی تو خیابونای شهر فراوونه ؟! چقدر وضع مملکت خراب شده !

گفتم: اینقدرا هم که تو میگی خراب نیست؛ چرا همچین حرفی میزنی؟

گفت: مثلا این پوتین ها و کفش های پاشنه بلندی که پوشیدن!

گفتم: چه ربطی داره؟

گفت: آخه کفش هایی که این دخترا پوشیدن توی اروپا مخصوص زنای روسپی هستش و این کفش های پاشنه بلند به نوعی معرف کار اونها هست. این پوتین و کفش ها بخاطر ساختاری که دارن منجر به نوعی طرز راه رفتن میشن که چنین تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میکنه.

گفتم: آخه این دخترا که خیلی هاشون چنین نیتی ندارن؛ یا بخاطر زیبایی می پوشن یا بخاطر مد !

گفت: اون مردی که ظاهر این دختر رو میبینه کاری به باطنش نداره و نیت و دل پاک اون دختر براش هیچ اهمیتی نداره. قبل از اینکه صحبتی بین اونا رد و بدل شده باشه، تیپ و ظاهر اون دختر پیام خودش رو رسونده …! اصلا خود تولید کننده این کفش و پوتین ها کاربری جنسشون رو با اسمی که روش گذاشتن تعیین کردن.

گفتم: مگه این پوتین ها اسم خاصی دارن؟

گفت: F. U. C. K. me Boots

دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و سعی کردم بحثو عوض کنم. فقط دلم از این همه بی فکری و ناآگاهی و البته پاکی دخترای شهر سوخت. پیش خودم گفتم این که فقط یه پوتین خشک و خالیه؛ پس منظور تولید کنندگان این مانتو های تنگ و کوتاه و چسبان و نازک چیه؟ میخوان دخترای مارو به کجا بکشونن؟

باید بابت یکی دو اصطلاح بی ادبانه ای که توی این پست استفاده شده عذرخواهی کنم. اما اینقدر طرز پوشش بعضی خانم ها وقیحانه هست که فکر کردم باید صریح صحبت کنم.

ماءُ وَجهِکَ جامِدٌ یُقطِرُهُ السُّوالُ، فَانظُر عِندَ مَن تُقطِرُهُ

آبروی تو جامد است، درخواست آن را مایع می سازد، و می ریزد،پس ببین آبروی خود را نزد چه کسی میریزی!

"Your honour is solid, demanding something from someone causes it to become liquid, then look with whome you make it liquid."